بازتاب فردا/تصور کنید در این بین یک نفر عقل و دانای کل در قامت پزشک می گوید: خانم یا آقا نقش بازی نکن، اصلا چیز مهمی نیست و برطرف می شود! در صورتیکه شما به درد پیچیده اید و به دوست، برادر، پدر می گویید اینها باور نمی کنند دارم از درون آتش می گیرم، شما نگذارید من از بین بروم؛ وحشتناک است، نه؟
شما تصور کنید به دردی دچار شده اید، از آن می نویسید چرا که درمان است، آرام تان می کند، هشدار است و تذکر، اما تشویش، ترویج یاس، ترویج ترس در جامعه خوانده و با ارتباطاتی که دارند، محکوم می شوید، در عوض به داشتن امنیت افتخار می کنیم. طنز تلخی است، نه؟
حادثه چنان تلخ است که روایتش تمام درد است؛
صبح یک روز از درد بخود پیچیده و به بیمارستان شهر دهدشت مراجعه می کنید؛ می دانید یک جای کار می لنگد، دردی غیرارادی شما را درگیر، اما نمی دانید چرا این درد به سراغ شما آمده است. اصلا پزشک و شفاخانه برای همین روزها ساخته شده اند، خیر سر دولت!! پزشک و پزشکان را با هزینه بیت المال برای چنین روزی تربیت کرده و شفاخانه برپا کرده است.
دو شبانه روز تحت نظر پزشک و بیمارستان به دروغگویی محکوم می شوید تا سر از آی سی یو در بیاورید؛ برای یک فقره عقرب گزیدگی که در علم پزشکی امروز درمانش کار شاقی نیست؛ سیما تا هوش، اراده و زبان دارد، معترض است اما سرکوب می شود، حتی اطرافیان هم به این دوگانگی شنیدن بدبین می شوند اما مرگ که منتظر نمی ماند؛ جوان باشی یا پیر تعلل به سود وی تمام می شود. با پزشکان شیراز تماس برقرار و نگرانی هایی که هر ساعت به ایشان اضافه می شود بیشتر می شود، تا بیمار سی پی آر و سپس به مراقبت های ویژه منتقل می شود. در تمام این مدت پزشکان زیادی در این مکان که نامش بیمارستان است اما جان ستانند!، حاضرند و می توانند جلوی فاجعه، یعنی مرگ انسانی را بگیرند، اما نمی گیرند.
مرگ یک قدم نزدیکتر می شود، وقتی همان پزشک پس از معاینه فاجعه بارش در بخش آی سی یو باز هم مانع از اعزام می شود تا بیماری که اکنون از هوش برده اند توسط پزشک دیگری به اعزامش نظر دهند.
تمام حادثه را تا بداینجا فراموش کنید؛ از امشب مسئله اعزام جایگزین مرگ تدریجی می شود، اعزام به بیمارستانی در شهرهای مجاور مطالبه صدها نفر از خانواده، دوست و آشنا می شود؛ آخرین صحبت سوپروایزر بیمارستان دهدشت: فکر نکنم تا یک ساعت دیگر بیمار شما زنده بماند! بیمار به زحمت دستگاه زنده است.
از خود نپرسیدند چرا کار به اینجا کشید! بیماری که خود با پای خود به بیمارستان، به تخت آی سی یو می رود حرف می زند و از دردش می گوید، چرا تاکنون با اعزام بیمار با فراگیر شدن علائمی که حیاتش را نشانه رفته است، مخالفت می شود؟ چرا به بیمار نسبت دروغ و تلقین را دادند وقتی سراپای بیمار آتش و درد زهر عقرب بود! چرا پس از ساعتها بی خوابی و پیگیری خانواده بیست ساعت بعد شرایط اعزام بیمار فراهم می شود؟ آمبولانس ارسال اما راننده و پزشک مراقب به خودروی دیگری می روند؛ دلیل روشن نیست و دو ساعت بعد حریم حیا دریده و مردم سراپا درد و کم تحمل به فریاد و فغان دست می زنند تا با میانجی فرماندار دو پرسنل دیگر برای اعزام از راه می رسند. همه می دانند دیر است اما امیدشان به خارج شدن از بیمارستانی است که عملکردش تاکنون فاجعه بار است؛ نفس راحتی می کشند اما بیمارستان بوعلی شیراز از عهده معجزه بر نمی آید. پزشک معتقد است اگر دیروز می رسید قطعا زنده می ماند؛ دیر شده بود و سیما برای همیشه و با هزار سوال و هزار دردی که از درون آزارش می داد و کسی باورش نداشت، برای همیشه رفته بود و دیگر زنده به آغوش شهر و خانواده اش باز نگشت.
تصور کنید این پزشک هنوز طبابت می کند، چه تعداد سیما بانو و انسان ها دیگری در راه اند، ترسناک است، نه؟
نکته دردناک تر اینکه بار اولی نیست در اثر قصور پزشکی در موارد این چنینی خانواده ها داغ دار می شوند، پیش از این فوت مادری بر اثر نیش زنبور نیز در بیمارستان دهدشت خانواده ای را عزادار کرد و این بار بانویی جوان که مادر برای دردانه اش هنوز رخت عروسی می بندد!
سلام
خدا لعنت کنه اون پزشک رو که خانواده ای رو داغ دار کرده و هنوز داره به قول شما داره طبابت میکنه