به نگارش سید صابر موسوی؛
بازتاب فردا/مثل گندم باش،
زیر خاک میکنندت، باز میرویی پرتر،
زیر سنگ میبرندت، آرد میشوی پر بهاتر،
آتش میزنند، نان میشوی مطلوبتر،
به دندان میجوندت، جان میشوی نیرومندتر
قانون زندگی، قانون باورهاست، بزرگانزاده نمیشوند، ساخته میشوند.
زبانها در کام خود نگران، نای فریاد از گوشهای سنگین است، بین خواب و بستر شکراب باشد.
پیران، بادبادک میپرانند و جوانان با عصا نجوای عارفانه دارند، صالحان ذلت گزین و فاسقان معتمد مرحم میشوند، دانایان برنا خانه نشین و پیران فرتوت چند باره استخدام میشوند، اندیشمندان به غار پناه برده و بر خردان میدان داری میکنند، ورود شایستگان ممنوع…
تن بردهام به سفر خیالم به اعماق گذشته، هر آنچه دیدم و میبینم چیزی نیست مگر انبوهی از مهربانی و صفا و صمیمیت، کوهی از صبر و متانت و استقامت، رنگین کمانی از شرافت و پاکی، تندیسی از شور و شیدایی، غایت و سرآمد صفات نیک و ارزنده انسانی.
جوانی ۲۳ ساله بودم و برای گذراندن دوره سرباز معلم به همراه همسر و دختر ۲ سالهام به یکی از روستاهای دور افتاده کهگیلویه کوچ کرده بودم.
احساس کشنده غریبی، تنهایی و فاصله دور از خانواده آن هم در اوایل زندگی مشترک با همسری که دل به زندگی بسته و مادرش را نیز تازه از دست داده بود.
با اولین دیدار و اولین نگاهش، باعث شد باب شوخی باز شود و او نیز سر به سر جوان جویای نام بگذارد. یادم نیست اولین شوخی که کرد چه بود اما خوب در خاطرم هست وقتی حرفش را زد همه خندیدند و من هم شروع کردم به خندیدن، با اینکه معمولاً بد شوخ و زود رنج بودم اما با همان چهره خندان و زیبایش رو بر گرداند و گفت، پسرم، کم و کسری اگر داری به خود من بگو و حالا حالاها با هم کار داریم…
نمیدانم چه شد اما یک دفعه همه آن غریبی و تنهایی رنگ عوض کرد و تحمل این کوچ برایم آسانتر شد. آینه دلش صاف و شفاف و بیغل و غش که هیچ زنگاری را بر نمیتابید، کلامش آمیزهای بود از هر آنچه انسانیت را فریاد میکشید.
خدا میداند که امیدی شده بود برای پیر و جوان و مردمی که نیازمند گرفتن دست یاری بودند و گاهاً عدم حضورش در منطقه باعث میشد که دلها همه نیز به تنگ آید و این احساس را شدید در خود نیز حس کردم اما هیچوقت فرصت نشد که بگویم.
از خانوادهای بود رشید و متدین که دغدغهی سفرههای خالی فقرا و نیازمندان پیرش کرده بود.
شاید حداقل وظیفهای برای جبران آن همه بزرگی، مدتی برخود آمدهام که کتابی در وصف مضنون قصه خود بنویسم.
حاجی جان؛ سجادهی نمازت، سفرههای خالی فقرا بود و مهرت، مظلومیت مردم دیارت. هرگز از یادم نمیرود وقتی که میگفتی «میدانم در چه خانهای بخاری نیست، میدانم چه کسانی لباس و گوشت و غذا ندارند».
با همین افکار میخوابیدی و بیدار میشدی، با انصاف باش و راستش را بگو؛ شده بود یک لقمه غذا را به یاد آنها نخوری؟ قلب نازنین و مهربانت فقط با صدای قاشق و بشقاب سفرههای فقرا میتپید انگار که خوب فهمیده بودی معنی (من لا معاش له لا معادله)
در دنیایی که آدمها مشروط شدهاند و اگر یک طرف پای منافع آنان در میان نباشد، سجاده نمازشان را جایی دیگر پهن میکنند و قبلهشان را تغییر میدهند.
سالها رنج و زحمت را در عرصههای سخت زندگی تجربه کرد و با خلق و خوی آراسته به زانو و زبونی میکشاند هر آنچه اسباب تلخی و مخل آرامش روزگارشان بود.
درآمد و شدهای فصل، مرارت و مشقات کوچهای پاییز و بهار را برد بارانه به زنجیر همت و ارادهی خویش کشاند.
در میان غریو و هیاهوی زمانه، دردگاه دردهای دردمندان بود.
اشک از چشم یتیمان میسترد و بر سر دخترکان درد و پسران فقر دست میکشید و گل لبخند بر لبشان مینشاند.
این حکایت، حکایت با سابقهترین مدیر تاریخ استان کهگیلویه و بویراحمد حاج حسین پرندوار بود.این حکایت، حکایت با سابقهترین مدیر تاریخ استان کهگیلویه و بویراحمد حاج حسین پرندوار بود.
زمانی که اکثریت این استان را عشایر تشکیل میداد ۲۳ مدیریت بر سکوی عشایری این مردم، حسن وفاداری، بزرگی و لیاقت خود را نشان میداد.
معلمی با اخلاق، مدیری مدبر، سیاستمداری کهنه کار و انسانی وارسته.
به پاسداشت خدمات ارزنده یک عمر حاج پرندوار عزیز شایسته است هم نسلانم و آیندگان بدانند و بخوانند و گوش نیز فرا دهند به آنچه ایشان و امثال ایشان حامل آن هستند که چیزی جزء عشق و انسانیت و امید و زندگی نیست، دانستن و آگاهی از گذشته و وقوف به آیینها و سنت فرهنگی که ما در آن زیستهایم و اعتقاد راسخ به واژه قدرشناسی و در این همزیستی خرده فرهنگها، ما هم پاس بداریم و قدر بدانیم داشتههایمان را…
با تشکر فراوان